پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان..
![http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/60786.jpg](http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/60786.jpg)
یک ماشین به او زد.پیر مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.
سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.
من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟
"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
نظرات شما عزیزان:
بشار ![](/commenting//avatars/sarkhosh-822979.jpg )
ساعت10:43---4 مهر 1390
همیشه از وب زیبا و مطالب دلنشینت لذت میبرم ...
نسيبه ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت12:06---2 مهر 1390
سلام داستان قشنگي بود ولي به نظرمن اين عشقها مال توقصه هاست شايد يكي دو مورد استثنا واقعي وجود داشته باشه
ممنونم شما هم 100سال زنده باشيد